این کودک به هیچ وجه، از حیث تحول دماغی، استثنایی و پیشرس نبود. در سن
یکسال و نیم او فقط میتوانست کلمات با معنای معدودی بگوید؛ همچنین میتوانست شماری
صدا درآورد که مبی?ن معنایی بود که فقط برای اطرافیان او فهمیدنی بود. به هر تقدیر، او
بود تشویق « پسر خوبی » رابطه خوبی با پدر و مادر و خانم پرستارش داشت، و به سبب اینکه
میشد. در شب مزاحم والدینش نمیشد، آگاهانه از فرامینی دال بر دست نزدن به برخی
چیزها یا نرفتن به اتاقهای معینی اطاعت میکرد و بالاتر از همه هنگامی که مادرش او را
برای چند ساعتی ترک میکرد گریه نمیکرد. او در عین حال شدیداً به مادرش وابسته بود،
مادری که نه فقط خودش او را تغذیه کرده بود بلکه بدون کمک دیگران از او مواظبت و
5 -Pfeifer
نگهداری کرده بود. به هر تقدیر، این پسر کوچولوی خوب عادت ناراحتکنندهای داشت که
گاهبهگاه از او سر میزد: او هر چیز کوچکی را که به دستش میرسید به گوشهای مثل زیر
تخت پرت میکرد. بنابراین یافتن این اسباببازیها و جمع کردن آنها اغلب به مشغلهای
را از « اُو اُو اُو اُو » وقتگیر بدل میشد. او با انجام دادن این کار صدای کشدار و بلند
خود درمیآورد و به همراه آن حالت علاقهمندی و رضایت به خود میگرفت. مادر او و
نویسنده این شرح حال در این اندیشه توافق کردند که این صدا، صرفاً حرف ندا نیست بلکه
است. متعاقباً دریافتم که این کار نوعی بازی است و [ « رفت » ] "fort" مبی?ن کلمه آلمانی
را « رفت » یگانه استفادهای که کودک از اسباببازیهایش میکند این است که با آنها بازی
انجام میدهد. روزی مشاهدهای کردم که نظر مرا تأیید کرد. کودک قرقرهای چوبی داشت
که تکهای نخ به دور آن بسته بود. هرگز به فکر او نرسید که آن را پشت سر خود روی زمین
بکشد گویی که قرقره درشکهای باشد برای بازی. آنچه او انجام میداد این بود که نخ قرقره
را در دست نگه میداشت و با مهارت آن را به لبه تختی که دارای روختی بود پرتاب میکرد،
ی پ?رمعنای خود را ادا « اُو اُو اُو اُو » به گونهای که قرقره ناپدید میشد و در همین حال
میکرد. سپس قرقره را با کشیدن نخ از تخت بیرون میکشید و ظهور مجدد آن را با ادای
خوشامد میگفت. بنابراین، این عمل بازیای کامل بود [ « آنجا » ] "da" شادمانه کلمه
ناپدید شدن و بازگشتن. بنا به قاعده، مشاهدهگر فقط شاهد عمل نخست بود که به شیوهای
خستگیناپذیر به عنوان بازیای کامل تکرار میشد، هرچند تردیدی وجود نداشت که لذّت
بیشتر با دومین عمل همراه بود.
بنابراین تفسیر بازی میسر شد، که به دستاورد فرهنگی بزرگ کودک مربوط میشد
چشمپوشی غریزیای (یعنی چشمپوشی از ارضای غریزی) که او زمانی بدان دست میزد که
اجازه میداد بدون اینکه اعتراضی بکند مادرش از خانه خارج شود. او به اصطلاح با آماده
ساختن صحنه برای ناپدید شدن و بازگشتن اشیائی که در دسترس او بودند به خود پاداش
میداد. اگر بخواهیم درباره موءثر بودن سرشت این بازی قضاوت کنیم، این نکته اصلاً مهم
نیست که آیا کودک خود بازی را اختراع کرده است یا از طریق اشارات بیرونی آن را فراگرفته
است. علاقهمندی ما متوجه مسأله دیگری است. کودک قطعاً نمیتوانست عزیمت مادر خود
را به عنوان چیزی خوشایند یا حتی چیزی خنثی درک کند. بنابراین چگونه تکرار این تجربه
آزاردهنده در قالب بازی با اصل لذّت سازگار میشد؟ شاید در پاسخ بتوان گفت که عزیمت
مادر میبایست به عنوان مقدمه ضروری بازگشت شادیآفرین او انجام گیرد، و بنابراین در
مسأله بازگشت است که هدف واقعی بازی نهفته است. اما در برابر این عقیده باید این امر
واقع مشاهده شده را ابراز کرد که عمل نخست، یعنی عمل عزیمت، خود به عنوان بازیای
مستقل انجام گرفته است و تکرار آن بسیار بیشتر از آن بوده است که فقط بخشی از کلیت
بازی با پایان خوشایندش باشد.
از تحلیل واقعه منفردی از این قبیل به هیچ نتیجه قطعی نمیتوان رسید. از دیدگاهی
بری از پیشداوری این برداشت حاصل میشود که کودک به سبب انگیزشی دیگر تجربه خود
را به بازی بدل کرده است. در آغاز او در موقعیتی منفعل قرار داشت او مقهور تجربه شده
بود؛ اما با تکرار آن به عنوان بازی، هرچند که غیرلذّتبخش بود، نقشی فعال بر عهده گرفت.
فروکاست که مستقل از اینکه (mastery) این تلاشها را شاید بتوان به غریزه سروری
خاطره فینفسه لذّتبخش باشد یا خیر عمل میکند. اما هنوز میتوان دست به تفسیر دیگری
باشد ممکن است انگیزشی از کودک را ارضاء کند « رفته » زد. پرت کردن شیء به گونهای که
که در زندگی واقعی او سرکوب شده است، خالی کردن دقِ دل خود بر سرِ مادرش به سبب
خیلی » : دور شدن از او. اگر قضیه اینگونه باشد میتواند معنایی مبارزهجویانه داشته باشد
یک سال بعد همان « . خوب، برو! به تو احتیاجی ندارم. من خودم تو را بیرون میفرستم
پسری که من شاهد نخستین بازیش بودم، اسباببازی را برمیداشت و اگر از آن خوشش
6 در آن زمان او شنیده بود «! برو به جبه » : نمیآمد آن را روی زمین پرت میکرد و میگفت
است و او از غیبت پدرش هیچ تأسفی نمیخورد؛ برعکس او این « جبهه » که پدر غایبش در
امر را کاملاً روشن میساخت که اصلاً دلش نمیخواهد اکنون که مادرش فقط در تملک
اوست برآشفته شود. ما کودکان دیگری را میشناسیم که دوست داشتند تمایلات خصمانه
مشابهی را با بیرون انداختن اشیاء به جای افراد نشان دهند. بنابراین ما در این شک باقی
میمانیم که آیا تمایل کلنجار رفتن با تجربهای قاهرانه در ذهن به گونهای که بر آن احاطه
یابیم، میتواند به عنوان رخدادی اولیه و مستقل از اصل لذّت تجلی یابد. زیرا که در
موضوعی که مورد بحث ماست، دستآخر کودک شاید فقط قادر باشد تجربه ناخوشایند خود
باشد روشن Front معنای این عبارت با توجه به جمله بعدی که رفتن پدر پسر به جبهه جنگ ؛fwont -6
خواهد شد. [م]
را در بازی به این سبب تکرار کند که تکرار، لذتی از نوع دیگر اما از نوع مستقیم را به همراه
میآورد.
همچنین مطالعه بیشتر بازی کودکان کمکی به ما نمیکند که بر تردید خود در مورد این
دو دیدگاه فائق آییم. واضح است که کودکان در بازیهای خود هر آن چیزی را تکرار میکنند
که در زندگی واقعی بر آنها تأثیر بسیار گذاشته باشد، و با انجام این کار آنها قوت آن تأثیر را
آشکار میسازند و به اصطلاح میتوان گفت خود را بر آن وضعیت حاکم میسازند. اما از سوی
دیگر این امر آشکار است که بازی آنها را آرزویی که در تمامی مدت بر آنها سلطه دارد
تحتتأثیر قرار میدهد آرزوی آدم بزرگ بودن و توانایی انجام کارهایی که بزرگسالان
انجام میدهند. این امر نیز میتواند مورد مشاهده قرار گیرد که سرشت غیرلذّتبخش
تجربهای، همواره برای بازی نامناسب نیست. اگر پزشکی حلق کودک را معاینه کند یا عملی
کوچک بر روی او انجام دهد، میتوانیم کاملاً مطمئن باشیم که این تجارب رعبآور به
موضوع بازی بعدی مبدل خواهند شد؛ اما در این مورد نباید این واقعیت را فراموش کنیم که
لذتی از منبعی دیگر فراهم خواهد شد. به محض آنکه کودک از انفعال تجربه به پویایی بازی
گذار کند تجربه ناخوشایند را به یکی از همبازیهایش منتقل خواهد کرد و از این طریق دقِ دل
خود را سر جانشین خالی خواهد کرد.
با این وصف، از این مبحث این نتیجه گرفته میشود که نیازی نیست وجود غریزه
مقلدانه خاصی را برای تمهید انگیزشی برای بازی مفروض بگیریم. دستآخر باید یادآوری
کنیم که بازی و نمایش هنرمندانه و تقلید هنرمندانهای که بزرگسالان انجام میدهند که
برخلاف بازی کودکان دارای مخاطبانی است تماشاگران را (به عنوان مثال در تراژدی) از
دردناکترین تجربهها معاف نمیکند و تماشاگران این تجارب را بسیار لذّتبخش مییابند. این
امر دلیلی قانعکننده است که حتی در زیر سلطه اصل لذّت، همواره طرق و ابزارهای کافی
وجود دارد که هر آنچه را فینفسه غیرلذّتبخش است به موضوعی بدل ساخت که میتوان آن
را به یاد آورد و در ذهن با آن کلنجار رفت. ملاحظه این موارد و موقعیتها را که نتیجه غایی
آنها تولید لذّت است باید نوعی نظام زیباییشناسانه بر عهده گیرد که رهیافتی اقتصادی به
موضوع آن دارد. آنها هیچ فایدهای برای اهداف ما ندارند، زیرا که وجود و سلطه اصل لذّت را
مفروض میانگارند؛ و هیچ گواهی از عملکرد گرایشهایی را که به ورای اصل لذّت متوجهاند به
دست نمیدهند، یعنی گرایشهایی که بدویتر از آن گرایشها و مستقل از آناند.
3
نتیجه 25 سال کار شدید این بوده است که امروزه اهداف آنی تکنیک روانکاوی کاملاً با
اهداف آن در آغاز متفاوت است. در آغاز پزشک تحلیلگر کاری نمیکرد مگر کشف مواد و
مصالح ناخودآگاه پوشیده بر بیمار و جمعبندی آنها و انتقال آنها به بیمار در لحظهای مناسب.
روانکاوی در آن هنگام پیش از هر چیز و بیش از هر چیز هنرِ تفسیر بود. از آنجا که این
تکنیک مسأله معالجه را حل نکرد، به سرعت هدف بعدی در معرض دید قرار گرفت: وادار
ساختن بیمار به تأیید برساختههای روانکاو از خاطرات او. در این کار تأکید عمده بر مقاومت
بیمار گذاشته میشد: اینک هنر در واگشایی این مقاومتها در سریعترین زمانِ ممکن بود، در
نشان دادن آنها به بیمار و ترغیب او با نفوذ انسانی برای رها ساختن مقاومتهایش در اینجا
7در نظر گرفته میشد، نقش خود را ایفا میکرد. « انتقال » بود که نظریهای که به عنوان
اما اکنون کاملاً روشن شده است که هدفی که در نظر گرفته شده است یعنی هر آنچه
ناخودآگاه است باید خودآگاه شود کاملاً با این روش دستیافتنی نیست. بیمار نمیتواند کل
آن چیزی را که در او سرکوب شده است به یاد آورد، و آنچه او به یاد نمیآورد ممکن است به
دقت جزء ضروری آن چیزِ سرکوب شده باشد. بنابراین بیمار به هیچ وجه از صحت
برساختهای که به او منتقل میشود اطمینانی حاصل نمیکند. او ناگزیر میشود که مصالح
سرکوبشده را به عنوان تجربهای معاصر تکرار کند به جای آنکه همانطور که پزشک ترجیح
میدهد آن را به عنوان چیزی مربوط به گذشته به یاد آورد. این بازتولیدها که با چنان دقت
ناخواستهای ظاهر میشود، همواره بخشی از زندگی جنسی دوران طفولیت را به همراه دارد
یعنی عقده اُدیپ و مشتقات آن؛ و این موارد به شیوهای لایتغیر در قلمرو انتقال، یعنی رابطه
بیمار با پزشک، مجدداً به نمایش درمیآیند. میتوان گفت وقتی امور به این مرحله میرسند،
جایگزین روانرنجوری اولیه میشود. تمامی « روانرنجوری انتقالی » روانرنجوری تازه یا
فرایندی است که طی آن بیمار احساسات عشق و نفرت و اندیشههای مثبت و منفی را ،Transference -7
که در گذشته برای کسی یا چیزی داشته است به پزشک خود نسبت دهد. درگیری عاطفی بیمار با پزشک،
روانرنجوری انتقال نام دارد. مداوایی موفق است که طی آن پزشک موفق شود به این روانرنجوریِ آخرین نیز
غلبه کند و بیمار را وادارد که به خود متکی شود. متکی شدن به خود یعنی شفا یافتن. [ م ]
کوشش پزشکان بر این بوده است که این روانرنجوری انتقالی را در کوچکترین محدودهها
نگه دارند؛ تا جایی که ممکن است آن را به مسیر خاطره بیندازند و تا حد امکان کمترین اجازه
را بدهند که به عنوان تکرار ظاهر شود. نسبت میان آنچه به یاد آورده میشود و آنچه بازتولید
میشود، از موردی به مورد دیگر فرق میکند. پزشک بنا به قاعده نمیتواند بیمار خود را از
این مرحله مداوا معاف کند، پزشک باید بیمار را وادار کند که بخشی از زندگی
فراموششدهاش را مجدداً تجربه کند؛ اما از سوی دیگر باید مواظب باشد که بیمار تا درجاتی
فاصله خود را حفظ کند، فاصلهگیریای که او را به رغم همه چیزها قادر میسازد که این امر
را بازشناسد که آنچه به عنوان واقعیت ظاهر میشود در واقع فقط بازتاب گذشتهای فراموش
شده است. اگر این هدف با موفقیت حاصل آید، اعتماد بیمار جلب شده است و به همراه آن
موفقیت معالجه که وابسته به آن است تضمین شده است.
که در جریان مداوای روانکاوانه « اجبار به تکرار » برای راحتتر کردن فهم این
روانرنجوران ظاهر میشود، باید بیش از همه چیز از شرّ این برداشت غلط رهایی یابیم که
آنچه در مبارزه خود به ضد مقاومتها با آن سروکار داریم مقاومت ناخودآگاه است. ناخودآگاه
به هیچ رو مقاومتی در برابر تلاشهایی نمیکند که « سرکوبشده » یا به عبارت دیگر امر
برای مداوا صورت میگیرد. در واقع، ناخودآگاه، خود هیچ کاری ندارد مگر شکستن فشاری
که بر آن وارد میشود و بازگشودن راه خود به سوی آگاهی یا آزاد شدن از طریق دست زدن
به کنشی واقعی. مقاومت در طول مداوا از سیستمها و لایههای بالاتر ذهن که اساساً مسبب و
مجری سرکوب هستند نشان داده میشود. اما از آنجا که ما بنا به تجربه میدانیم که این
واقعیت که انگیزهها برای مقاومتها و در واقع خود مقاومتها، در وهله اول معالجه، ناخودآگاه
هستند، اشارتی به ماست که باید کمبودهای خود در اصطلاحاتمان را تصحیح کنیم. اگر ما
و امر (coherent ego) تقابل را نه میان امر آگاه و ناخودآگاه بلکه میان خود منسجم
سرکوبشده برقرار کنیم، از فقدان روشنی و وضوح تبرّی جستهایم. این امر قطعی است که
و به طوری چشمگیر آنچه میتوانیم به عنوان هسته آن توصیف کنیم، « خود » بخش اعظم
« ماقبل آگاه » خود، ناخودآگاه است و صرفاً بخش کوچکی از آن را میتوانیم با اصطلاح
توصیف کنیم. با جایگزین کردن اصطلاحی نظاممند یا پویا به جای (preconscious)
او سرچشمه میگیرد « خود » اصطلاحی صرفاً توصیفی، میتوانیم بگوییم که مقاومت بیمار از
و آنگاه ما ناگهان درک میکنیم که اجبار به تکرار باید به ناخودآگاه سرکوبشده منتسب شود.
به نظر محتمل میرسد که این اجبار فقط بعد از آن که عمل مداوا تا نیمه راه برای تماس با
آن پیش رفت و سرکوب را سست کرد میتواند خود را نشان دهد.
آگاه و ناآگاه تحتتأثیر اصل لذّت عمل میکند؛ خود در «? خود » شکی نیست که مقاومت
جستجوی طفره رفتن از امر غیرلذّتبخش است، امری که میتواند با رها شدن امر سرکوب
شده حاصل شود. از سوی دیگر تلاشهای ما متوجه تمهید مدارای با امر غیرلذّتبخش با
توسل به اصل واقعیت است. اما چگونه اجبار به تکرار یعنی تجلی قدرت امر سرکوبشده
به اصل لذّت مربوط میشود؟ روشن است که بخش اعظم آنچه تحت اجبار به تکرار از نو
شود، زیرا که فعالیتهای تکانههای غریزی « خود » تجربه میشود باید مسبب عدم لذّت
سرکوبشده را رومیآورد. به هر تقدیر، این عدم لذّت از همان نوعی است که ما قبلاً آن را
بررسی کردیم و [ گفتیم که ] با اصل لذّت در تضاد نیست: عدم لذّت برای یک سیستم و در
عین حال ارضا برای سیستمی دیگر. اما اکنون با امر واقعی نو و شاخص روبهرو شدهایم یعنی
اینکه اجبار به تکرار نیز یادآوری تجارب گذشتهای است که دربردارنده هیچ امکانی از لذّت
نیست، و هیچگاه نمیتواند، حتی از مدتها قبل، موجب ارضای حتی تکانههایی غریزی شود
که از آن زمان به بعد سرکوب شدهاند.
شکوفایی اولیه زندگی جنسی دوران طفولیت محکوم به نابودی است زیرا که خواستههای
آن با واقعیت و با مرحله ناکافیِ تحول کودک سازگار نیست؛ این شکوفایی در آزاردهندهترین
وضعیتها و در میان دردناکترین احساسات به پایان میرسد. از دست دادن عشق و شکست،
به (self-regard) در پس خود زخمهایی دائمی را در قالب داغ خودشیفتگی بر حرمت نفس
جای میگذارد، که به نظر من و همچنین به نظر مارچینفسکی 8 بیش از هر چیز دیگر به
که در روانرنجوری شیوع بسیار دارد کمک (sense of inferiority) « حس حقارت »
میکند. جستجوهای جنسی کودک، که تحولات جسمانی او محدودیتهایی بر آن تحمیل
من » میکند، به هیچ نتیجه رضایتبخشی منتهی نمیشود؛ و ریشه ش?کوههای بعدی از قبیل
ناشی از همین امر ،« نمیتوانم کاری را به اتمام برسانم؛ من نمیتوانم در کاری موفق شوم
است. حلقهای عاطفی که کودک را بنا به قاعده به ولیِ جنسِ مخالف او پیوند میدهد، به
ناامیدی به انتظار بیهوده ارضا، یا به حسادت ورزیدن نسبت به کودک تازه متولد شده گواه
8 -Marcinowski
قطعی بیوفایی کسی که کودک او را دوست دارد میانجامد، تلاشهای خود کودک برای
بچه درست کردن که با نوعی جد?یت تراژیک انجام میگیرد به طور شرمآوری شکست
میخورد. هر چه کمتر شدن محبتی که به او ابراز میشود، تقاضاهای فزاینده تعلیم و تربیت،
کلمات سرزنشآمیز و مجازاتهای گاهبهگاه تمامی اینها دستآخر به او نشان میدهد که تا
چه وسعتی مورد تحقیر قرار گرفته است. این موارد، موارد معدود نوعی و مداوماً تکرارشونده
شیوههایی هستند که بر مبنای آنها عشقی که مشخصه دوران کودکی است به پایان میرسد.
بیماران تمامی این وضعیتهای ناخواسته و عواطف دردناک را در جریان انتقال تکرار
میکنند و آنها را با حداکثر هنرمندی احیا میکنند. آنان درصدد برمیآیند که جریان مداوا را
درحالیکه هنوز به اتمام نرسیده است قطع کنند؛ آنان یک بار دیگر میکوشند تا احساس کنند
که تحقیر شدهاند و پزشک را وامیدارند که با جدیت با آنها سخن بگوید و با آنها به سردی
رفتار کند؛ آنان موضوعاتی درخور حسادتشان کشف میکنند؛ آنان به جای بچهای که در
کودکی مشتاقانه در آرزویش بودند، برنامهای بزرگ میریزند و وعدهای برای هدیهای بزرگ
میدهند که این هم به همان اندازه غیرواقعی است. هیچیک از این آرزوها در گذشته
نمیتوانست موجب تولید لذّت شود، و میتوان حدس زد که امروز اگر به جای آن که [ این
آرزوها ] شکل تجربهای تازه به خود بگیرند، به عنوان خاطرات یا خوابها و روءیاها ظاهر
شوند، لذّت کمتری به بار آورند. البته اینها فعالیتهای غرایزی هستند که هدفشان این است
که به ارضا شدن منجر شوند؛ اما هیچ درسی نمیتوان از تجربه کهنه این فعالیتها آموخت،
فعالیتهایی که در عوض فقط به عدم لذّت رهنمون میشوند. به رغم این امر، این تجارب
تحتفشار اجبار تکرار میشوند.
آنچه را روانکاو در جریان پدیدههای انتقال روانرنجوران آشکار میکند، میتواند در
زندگی برخی افراد عادی نیز مشاهده شود. حالتی که آنان بروز میدهند این است که
آنان را تسخیر کرده است؛ اما « شیطانی » سرنوشتی شوم در تعقیب آنان است یا قدرتی
روانکاوی همواره بر این نظر بوده است که خود آنان قسمت اعظم سرنوشتشان را رقم میزنند
که تأثیرات دوران اَوان طفولیت آن را معین میسازد. اجباری که در اینجا مورد توجه است به
هیچ وجه متفاوت از اجبار به تکراری نیست که ما در روانرنجوری یافتهایم، حتی اگر افرادی
را که اینک بررسی میکنیم هیچگاه علائمی حاکی از سروکار داشتن با تضاد روانرنجورانه، از
طریق تولید علائم بیماری، نشان نداده باشند. بنابراین ما با افرادی روبهرو هستیم که همه
روابط انسانی آنان پیامدی مشابه دارد: آدم خی?ری که پس از مدتی همه افراد تحت
سرپرستیاش او را با خشم رها میکنند، هرچند در موقعیتی دیگر، این افراد ممکن بود با
یکدیگر بسیار متفاوت باشند، و به نظر میرسد که او محکوم به چشیدن تمامی طعم تلخ
ناسپاسی شده است؛ یا انسانی که تمامی دوستیهایش با خیانت دوستانش به پایان میرسد؛ یا
انسانی که در جریان زندگیاش بارها و بارها کسی دیگر را درجایگاه اقتدار خصوصی یا عمومی
قرار میدهد و سپس بعد از زمانی معین، خود آن اقتدار را واژگون میکند و فرد مقتدر جدیدی
را به جای قبلی مینشاند؛ یا باز مثل عاشقی که تمام ماجراهای عشقیاش با یک زن از مراحل
سبب « تکرار مداوم همان چیز » مشابهی میگذرد و به نتایج مشابهی میرسد. این جریانِ
هیچگونه شگفتی برای ما نمیشود، آن هم زمانی که آن را با رفتار فعال فرد موردنظر ربط
دهیم و زمانی که بتوانیم در او نشانه شخصیتی اساسی را کشف کنیم که همواره دستنخورده
باقی میماند و ناگزیر است در تکرار همان تجارب خود را نشان دهد. ما بسیار بیشتر تحت
تأثیر مواردی قرار میگیریم که در طی آن به نظر میرسد فرد موردنظر تجربهای منفعل از سر
میگذراند، تجربهای که او بر آن هیچ تأثیری ندارد اما در جریان آن، او با تکرار همان
سرنوشت مقد?ر روبهرو میشود. در اینجا میتوان به عنوان مثال به زنی اشاره کرد که سه بار
متوالی ازدواج کرد و شوهران او هر بار خیلی زود بیمار شدند و او از آنها در بستر مرگشان
مراقبت کرد. تکاندهندهترین تصویر شعری از چنان سرنوشتی را تاسو 9 در حماسه رمانتیک
به دست داده است. قهرمان این حماسه تانسرد نادانسته Gerusalemme Liberata
محبوبهاش کلوریندا را که لباس جنگی سردار دشمن را پوشیده است در دوئلی میکشد.
تانسرد بعد از به خاکسپاری او وارد جنگل جادویی غریبی میشود که لشکریان جنگجو را به
وحشت میافکند. او با شمشیرش بر درخت بلندی ضربه میزند؛ اما خون از جای ضربه جاری
میشود و صدای کلوریندا که روحش در درخت زندانی شده است به گوش میرسد که ش?کوه
میکند و میگوید که محبوبش یک بار دیگر او را زخمی کرده است.
اگر ما چنین مشاهداتی را در نظر گیریم که متکی بر رفتار بیماران در حال انتقال و متکی
بر زندگینامههای مردان و زنان است، شجاعت آن را پیدا میکنیم که فرض کنیم که حقیقتاً
در ذهن، اجباری برای تکرار وجود دارد که هیچ اعتنایی به اصل لذّت ندارد. اینک نیز مایلیم
9 -Tasso
خوابها و روءیاهایی را که در روانرنجوران آسیبزا و تکانهای را که کودکان را به طرف بازی
رهنمون میشود به این اجبار مربوط سازیم.
اما باید متذکر شد که فقط در مواردی نادر میتوانیم آثار خالص اجبار به تکرار را به
گونهای که دیگر انگیزشها آن را همراهی نکرده باشند مشاهده کنیم. در مورد بازی کودکان
ما قبلاً شیوههایی دیگر را مورد تأکید قرار دادیم که بر مبنای آنها پدید آمدن اجبار میتواند
مورد تفسیر قرار گیرد؛ اجبار به تکرار و ارضایی غریزی که بلافاصله لذّتبردنی باشد، به نظر
میرسد که در اینجا به همکاری صمیمانهای منتهی شوند. پدیده انتقال را آشکارا مقاومتی
در اصرارِ سرسختانه خویش بر سرکوب از خود نشان « خود » مورداستفاده قرار میدهد که
میدهد؛ اجبار به تکرار که مداوا سعی میکند آن را به خدمت گیرد، به اصطلاح، توسط
به طرف خود کشیده میشود (زیرا که خود به اصل لذّت متصل است). بخش اعظم « خود »
چیزی را که میتوان به عنوان اجبار سرنوشت توصیف کرد، به نظر میرسد بر مبنایی عقلانی
فهمیدنی باشد؛ به گونهای که ما تحت فشار هیچ نوع ضرورتی نیستیم تا برای تبیین آن به
نیروی انگیزشی رمزآلوده و جدیدی متوسل شویم.
کمترین مورد مشکوک شاید خوابها و روءیاهای آسیبزا باشند. اما با تأملی فکورانهتر
ناگزیر میشویم بپذیریم که حتی در موارد دیگر نیز کلِ زمینه را عملکرد نیروهای انگیزشی
آشنا دربر نمیگیرند. مطالب بسیاری برای توجیه فرضیه اجبار به تکرار، تبیین نشده باقی
مانده است اجباری که به نظر میرسد بدویتر و ابتداییتر و غریزیتر از اصل لذّت باشد که
اجبار به تکرار آن را نادیده میانگارد. اما اگر اجبار به تکرار در ذهن عمل میکند، باید
خوشحال باشیم که چیزی در مورد آن بدانیم، بفهمیم که کارکرد آن با چه چیزی متناظر
است، تحت چه وضعیتهایی میتواند پدید آید و نسبت آن با اصل لذّت چیست اصلی که
دستآخر، قبلاً غلبه بر مسیر جریانهای تحریک در زندگی ذهنی را به آن منتسب کردهایم.
4
آنچه در پی میآید تأملات و اغلب تأملاتی اغراقآمیز است که خواننده بر طبق تمایلات
فردیاش میتواند آن را قبول یا رد کند. فزونتر، این تلاش، تلاشی است برای پیگیری
اندیشهای به صورت منسجم، آن هم از سرِ کنجکاوی، تا دریابیم که ره به کجا میبرد.
تأملات روانکاوانه، این تصور را که از بررسی جریانات ناخودآگاه حاصل آمده است نقطه
عزیمت خود قرار میدهد که آگاهی میتواند، نه کلیترین صفت فرایندهای ذهنی، بلکه تابع
خاصی از آنها باشد. اگر منظور خود را با اصطلاحات مابعدروانشانسانه بیان کنیم، میتوانیم
توصیف Cs. تأکید کنیم که آگاهی تابعی از نظامی خاص است که مابعدروانشناسی آن را 10
میکند. آنچه آگاهی به بار میآورد اساساً متشکل است از ادراک تحریکاتی که از جهان
خارجی میآید و [ همچنین ]احساس لذّت و عدم لذّت که فقط میتواند از درون نظام ذهنی
11 ، موقعیتی در این فضا منتسب . pcpt. _Cs نشأت گیرد؛ بنابراین ممکن است که به نظام
کرد. این نظام باید در مرز میان درون و بیرون قرار گیرد؛ و باید به سوی جهان خارج متوجه
گردد و باید سایر نظامهای روانی را احاطه کند. خواهیم دید که هیچ چیز نو و جسورانهای در
این فرضیات نهفته نیست؛ ما فقط نظرگاهی را درباره جایابی اتخاذ کردهایم که آناتومی مغز آن
آگاهی در قشر مغز است یعنی « جای » را مشخص ساخته است و بر آن است که
خارجیترین لایه و لایه پوشاننده ارگان مرکزی. آناتومی مغز محتاج بررسی این امر نیست که
اگر بخواهیم از حیث آناتومی سخن بگوییم چرا آگاهی باید در سطح مغز قرار داده شود به جای
آن که به شیوهای اَمن در جایی در درونیترین بخش قرار گیرد. شاید ما در شرحی که از این
به دست میدهیم موفقتر باشیم. pcpt. _Cs. موقعیت درباره سیستم خود یعنی
آگاهی یگانه خصوصیت بارزی نیست که ما به فرایندهایی که درون این سیستم هستند
منتسب میکنیم. بر مبنای بیشنهایی که از تجربه روانکاوی کسب کردهایم، فرض میگیریم
10 - بر طبق نظریه روانکاوانه، فعالیت ذهنی به دو صورت انجام میگیرد: یکی آگاه است و دیگری ناخودآگاه.
مینامد که منظور از آن نظام یا ساختاری Cs. را اغلب به اختصار (conscious) فروید فعالیت ذهنی آگاهانه
است که در آن فعالیت ذهنی آگاهانه که از فرایندهای ثانویه متابعت میکند رخ میدهد. [ م ]
است که فروید آن را نخستینبار در (the perceptual system) مخفف? نظام ادراکی pcpt 11 - نظام
یکی دانست. [ م ] Cs را با نظام آگاهانه یا pcpt تفسیر خواب تشریح کرد. او بعداً نظام
که تمامی فرایندهای تحریکی که در سایر نظامها رخ میدهد، رد? پاهایی دائمی در آنها به
جای میگذارد که بنیان خاطره را تشکیل میدهند، چنان رد? پا خاطرههایی، با واقعیت? آگاه
شدن هیچ نوع سروکاری ندارند؛ در واقع آنها اغلب زمانی به نهایت قدرتمند و به نهایت
پابرجایند که فرایندهایی که آنها را بر جای گذاشتهاند همانهایی هستند که هرگز وارد آگاهی
نمیشوند. به هر تقدیر، باور کردن این امر سخت است که رد? پاهای دائمی تحریکاتی از این
نیز بر جای مانده باشد. اگر آنها مداوماً آگاهانه باقی بمانند، pcpt. Cs. قبیل در سیستم
خیلی زود محدودیتهایی برای قابلیت نظام جهت دریافت تحریکات تازه ایجاد میکنند. از
سوی دیگر اگر آنها ناخودآگاه باشند ما با مسأله تبیین وجود فرایندهای ناخودآگاه در نظامی
روبهرو میشویم که کارکردش در غیر این صورت با پدیده آگاهی همراهی میشود. ما به
اصطلاح با ارائه فرضیه خود که جریان آگاه شدن را به نظامی خاص نسبت میدهد، چیزی را
تغییر ندادهایم و چیزی را به دست نیاوردهایم. اگرچه این ملاحظات به طور مطلق قانعکننده
نیستند، معهذا ما را بدانسو میرانند که تردید کنیم که آگاه شدن و رد? پای خاطره را پشت
سر گذاشتن، جریانهایی هستند که در درون یک نظام واحد با یکدیگر ناسازگارند. بنابراین
آگاهی حاصل میشود اما ، Cs. میتوانیم بگوییم که از جریان تحریکآمیز در درون سیستم
در آنجا رد? پایی دائمی بر جای نمیگذارد؛ اما آن تحریک به نظامهایی منتقل میشود که در
درون آن در کنارش قرار دارند و در درون آنهاست که رد?پاهای آن باقی میماند. من همین
خط فکری را در تصویر طرحگونهای ادامه دادم که در بخش گمانورزانه تفسیرخواب آوردهام.
این نکته را باید به خاطر سپرد که از سایر منابعِ سرمنشأ آگاهی اطلاع اندکی در دست است؛
بنابراین زمانی که ما گزاره آگاهی به جای رد? پا خاطره ظاهر میشود را ارائه میکنیم، این
گزاره نیازمند تأمل میشود، آن هم در تمامی موارد و بر این مبنا که این گزاره با مضامینی
کاملاً درست ارائه شده است.